خاطراتی از شهید برونسی
اخراجی (بسیار جالب)
یک جوان به نام دادیرقال را از گردان اخراج کرده بودند و داشت میرفت دفتر قضایی. شهید برونسی همراه
او رفت دقتر قضایی و گفت: آقا من این رو میخوام ببرم. گفتند این به درد شما نمیخوره آقای برونسی، گفت:
شما چه کار دارید ؟ من میخواهم ببرمش ... همان دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه و مدتی بعد شهید شد
بعد از شهادت دادیرقال، یکروز حاجی فرمانده ی قبلی او گفت: شما این جوون ها رو نمیشناسید یک بار که
نمازشو نمیخونه، کم محلی میکنه، یا یه شوخی میکنه سریع اخراجش میکنید،این ها رو باید با زبون بیارید
توی راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار کنه، همین جوون ها هستند
فرمانده و صف غذا
یکبار تو یکی از پادگان ها بعد ازنماز ظهر راه افتادم طرف آسایشگاه،بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا،
داشتند غذا میدادند.چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند و ما بین آنها یک دفعه چشمم افتاد
به او !! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم.دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیدم که
که او فرمانده گردان شده! رفتم جلو احوالش را که پرسیدم،گفتم شما چرا وایستادی تو صف غذا آقای
برونسی ؟! مگه فرمانده ی گردان ... بقیه ی حرفم را نتوانستم بگویم خنده از لبهایش رفت.گفت: مگه
فرمانده ی گردان با بقیه بسیجیان فرقی میکنه که غذا رو بدون صف بگیره ؟