۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های پندآموز» ثبت شده است

داستان هایی با ارزش

فریب میفروخت!

مردم دورش عجیب جمع شده بودند،

هیاهو می کردند

و هول می زدند

و بیش تر میخواستند.

توی بساطش همه چیز بود:

غرور،

حرص،

دروغ،

خیانت،

شهوت،

شهرت

و قدرت.

هر کس چیزی می خرید

و در ازایش چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند

و بعضی پاره ای از روحشان را

بعضی ها ایمانشان را می دادند

و بعضی غیرت و آزادگیشان را.

شیطان می خندید

و دهانش بوی بد جهنم می داد.

حالم را به هم می زد،

دلم می خواست همه ی نفرتم را پتک کنم بر سرش.

انگار ذهنم را خواند،

موذیانه خندید

و گفت: من کاری با کسی ندارم،

فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام

و آرام نجوا می کنم،

نه قیل و قال می کنم

و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد،

می‌بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!

جوابش را ندادم.

آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:

البته تو با این ها فرق میکنی.

تو زیرکی و مؤمن.

زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد.

اینها ساده اند و گرسنه.

به جای هر چیزی فریب می خورند...

از شیطان بدم می آمد،

حرف هایش اما شیرین بود.

گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت! ساعت ها کنار بساطش نشستم.

تا این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.

دور از چشم شیطان آن را برداشتم

و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم:

بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد! ......

  • بنده خدا
  • سه شنبه ۲۲ دی ۹۴

خاطرات شهید برونسی

خاطراتی از شهید برونسی
 
اخراجی (بسیار جالب)
 
یک جوان به نام دادیرقال را از گردان اخراج کرده بودند و داشت میرفت دفتر قضایی. شهید برونسی همراه
 
او رفت دقتر قضایی و گفت: آقا من این رو میخوام ببرم. گفتند این به درد شما نمیخوره آقای برونسی، گفت:
 
شما چه کار دارید ؟ من میخواهم ببرمش ... همان دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه و مدتی بعد شهید شد
 
بعد از شهادت دادیرقال، یکروز حاجی فرمانده ی قبلی او گفت: شما این جوون ها رو نمیشناسید یک بار که
 
نمازشو نمیخونه، کم محلی میکنه، یا یه شوخی میکنه  سریع اخراجش میکنید،این ها رو باید با زبون بیارید
 
توی راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار کنه، همین جوون ها هستند
 
فرمانده و صف غذا 
  • بنده خدا
  • سه شنبه ۲۲ دی ۹۴
این وبلاگ را دنبال کنید

( این ویژگی مخصوص کاربران بلاگ است )