فریب میفروخت!
مردم دورش عجیب جمع شده بودند،
هیاهو می کردند
و هول می زدند
و بیش تر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود:
غرور،
حرص،
دروغ،
خیانت،
شهوت،
شهرت
و قدرت.
هر کس چیزی می خرید
و در ازایش چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند
و بعضی پاره ای از روحشان را
بعضی ها ایمانشان را می دادند
و بعضی غیرت و آزادگیشان را.
شیطان می خندید
و دهانش بوی بد جهنم می داد.
حالم را به هم می زد،
دلم می خواست همه ی نفرتم را پتک کنم بر سرش.
انگار ذهنم را خواند،
موذیانه خندید
و گفت: من کاری با کسی ندارم،
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام
و آرام نجوا می کنم،
نه قیل و قال می کنم
و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد،
میبینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!
جوابش را ندادم.
آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:
البته تو با این ها فرق میکنی.
تو زیرکی و مؤمن.
زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد.
اینها ساده اند و گرسنه.
به جای هر چیزی فریب می خورند...
از شیطان بدم می آمد،
حرف هایش اما شیرین بود.
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت! ساعت ها کنار بساطش نشستم.
تا این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.
دور از چشم شیطان آن را برداشتم
و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم:
بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد! ......