فریب میفروخت!

مردم دورش عجیب جمع شده بودند،

هیاهو می کردند

و هول می زدند

و بیش تر میخواستند.

توی بساطش همه چیز بود:

غرور،

حرص،

دروغ،

خیانت،

شهوت،

شهرت

و قدرت.

هر کس چیزی می خرید

و در ازایش چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند

و بعضی پاره ای از روحشان را

بعضی ها ایمانشان را می دادند

و بعضی غیرت و آزادگیشان را.

شیطان می خندید

و دهانش بوی بد جهنم می داد.

حالم را به هم می زد،

دلم می خواست همه ی نفرتم را پتک کنم بر سرش.

انگار ذهنم را خواند،

موذیانه خندید

و گفت: من کاری با کسی ندارم،

فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام

و آرام نجوا می کنم،

نه قیل و قال می کنم

و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد،

می‌بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!

جوابش را ندادم.

آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:

البته تو با این ها فرق میکنی.

تو زیرکی و مؤمن.

زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد.

اینها ساده اند و گرسنه.

به جای هر چیزی فریب می خورند...

از شیطان بدم می آمد،

حرف هایش اما شیرین بود.

گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت! ساعت ها کنار بساطش نشستم.

تا این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.

دور از چشم شیطان آن را برداشتم

و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم:

بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد! ......

بگذار یکبار هم او فریب بخورد!

به خانه آمدم

و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم.

توی آن اما جز ریا و غرور چیزی نبود!!!

جعبه ی عبادت از دستم افتاد

و غرور توی اتاق ریخت.

فریب خورده بودم.

دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود.

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.

تمام راه را دویدم،

تمام راه لعنتش کردم،

تمام راه خدا خدا کردم!

می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم،

عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم

و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم.

شیطان اما دیگر نبود.

آن وقت نشستم

و های های گریه کردم،

از ته دل!

اشک هایم که تمام شد،

بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم

که صدایی شنیدم.

صدای قلبم را که دوباره می تپید!

پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم...

 

مراقب داشته هایتان باشید که بساط

شیطان همین حوالی عجیب پهن است!